هشدار: این نوشتهها هیچ ربط مستقیمی به تحقیق و جمعآوری داده و کار علمی ندارد. ذهنیات خودم هست.
پیشنویس:
قرار بود امروز از خوابگاه بروم به خانهی مستقلی در تهران. قرار بود ۶ سال خوابگاهی بودن تمام شود. به همخانهام زنگ زدم و فهمیدم رفتنم به چند روز دیگر ماند.
وسایل و لباسها را جمع کرده بودم، کلی شوخی و صحبت با هماتاقیها انجام داده بودم و مقدار محسوسی حواشی دیگر. این تغییر آنی که اتفاق افتاد، حس کردم نیاز دارم به کسی بگویم. به فردی جز هماتاقیها. کسی که نیاز نباشد از اول ماجرا را برایش توضیح بدهم و بشیند گوش کند. همچین کسی را در ادبیات خوابگاهی(: «پارتنر/دوستدختر/نامزد/همسر» میگویند.
ولی خب چون در این لحظات کسی را نداشتم، به نظرم رسید بررسی کنم چرا نیاز دارم؟ یا دقیقتر بگویم، چرا این میل صحبت را پیدا کردم؟
رفتم روایتی از همشهری داستان دیماه خواندم و در حیاط پیادهروی کردم و با خودم بلندبلند صحبت کردم. برای همین عکس همشهریداستان انتخاب کردم(:
این دلایل را از خودم درآوردهام. به قول بعضیها باد معده است. منبع ندارد.
اصل داستان:
چرا بعضی وقتها میل پیدا میکنیم با بقیه صحبت کنیم؟ وقتی هدف مشخصی ندارد؟
طبق روال بعضی کتابها که رفتارهای انسانها را ربط میدهند به تکامل و تاریخ انسان، به نظرم رسید شاید به این خاطر است که احساس امنیت کنم. که کسی به من بگوید «چیزی نیست. حل میشود» و تاکید کند مشکل خاصی نیست و از پسش برآیم.
فکر کردم دیدم صحبت با بقیه، وقتی اتفاق تازه و عجیبی میافتد، به آدم حس امنیت میدهد. چون عجیب و تازه و غیرمترقبه است، آن اوایل چون چیزهای عجیب و تازه میتوانستند کلی خطرناک باشند، بهتر بود با بقیه در موردش صحبت کنیم. که شاید اطلاعاتی داشته باشند به دردمان بخورد. بگویند جانور خطرناکی است، یا صدای عادی جنگل است. به آنها بگوییم و در واکنش اطلاعاتی بدهند.
اگر مغز را مثل صندوقچه در نظر بگیریم، یا هر ظرفی که محدودیت دارد، پر کردنش ریسک دارد. یا اصلا میشود اطلاعات از آن بیرون برود یا بدزدند. اگر اطلاعات برای ما خیلی مهم باشد، نیاز هست که محکمتر اطلاعات را نگه داریم که فرار نکند. چون مهم است.
اما اگر به بقیه هم همان اطلاعات را بدهیم، با بقیه در موردش صحبت کنیم، دیگر مهم نیست که فرار کند یا نه. نیاز نیست محکم نگهش داریم. مسئولش صرفا ما نیستیم و نگرانیمان کمتر است.
به نظرم رسید صحبت کردن هم همچنین کارکردی دارد. اتفاق مهمی برایمان افتاده، فکر میکنیم فشارش داخل ذهنمان زیادی است. برایمان راحتتر است با بقیه در موردش صحبت کنیم.
بعد این که کسی که مهم است فهمید، یک نفس راحت میکشیم.
در راستای مورد بالایی، وقتی اطلاعات را به بقیه هم میگوییم، کمتر در معرض از دست رفتن است.
بقیه هم میدانند، با احتمال کمی از دست میرود. من بمیرم، یا در دسترس نباشم، بقیه هم خبر دارند. اطلاعات ماندگارتر است. مثل دیتابیسهای توزیع شده، مثل بلاکچین(:
دلیل دیگری که به ذهنم رسید، مهم بودن و مفید بودن ذاتی «گفتوگو» بود. یعنی چون گفتوگو کلی فایده در بقیهی حیطهها، مثلا کسبوکار و ازدواج و تاثیرگذاری داشته، فکر میکنیم اینجا هم لازم است صحبت کنیم.
همان خطایی که چون خیلی دیدهایم پیشبینی مهم است و باید پیشبینی کنیم، در مورد موضوعاتی مثل بیتکوین هم میآییم پیشبینی میکنیم. موضوعی که شاید بهتر باشد دست از پیشبینی بکشیم و با سناریوسازی برای چند احتمال اتفاق خیلی بد و خیلی خوب آماده شویم.
البته هیچ یک از دلایل بالا برای من در آن لحظات پارتنر/دوستدختر/همسر/نامزد نشد. ولی خب اجازه داد راحتتر با موضوع برخورد کنم و ذهنم مشغول شود و از دلتنگی دور. البته تا وقتی که واژهی دلتنگی را نوشتم...