مدتهاست وبلاگم را به روز نکردهام.
در توییتر و اینستا نسبتا فعال بودم. حتی چند ماه پیش بود که با یک رشتهتوییت معروفیت نسبیای پیدا کردم در توییتر. قبل رشته توییت حدود ۷۰۰ فالوور را طی چند سال جمع کرده بودم که کمتر از ۱۰۰ تا فعال بودند. بعد آن رشته توییت، شد ۲۳۰۰ تا. و خب همه فعال.
رشتهتوییتم غر و ناله و روضهای بود در مورد آن روزهای بد اقتصادی.
چند هفتهای که پرفالوور بودم دیدم هی میل به موضعگیری و توییت کردن دارم. اکانت را بستم و ۳۰ روزی توییتر نداشتم تا پاک شد. این روزها یک اکانت دیگر دارم که فالوورهایش را واقعا دوست دارم. چند نفر عمیق و درست حسابی و کاربلد که مطمئنم سفر با آنها خوش میگذرد.
گفتم وبلاگ را با شرح حالی به روز کنم.
تابستان ۹۹، مشخصا مرداد ۹۹، سختترین ماه زندگیام بود. اتفاقاتی افتاد که چون هنوز آدمهایش نزدیکند، نمیتوان شرح داد. چیزهایی دیدم و روزها گذشت که «فرط استیصال» عبارت مناسبی برای روزهایش است. دچار موضوعاتی شدم که هیچ کنترلی نداشتم و زمان صرفا میتوانست مرهمی باشد و تغییری دهد. عزیزانم و نزدیکانم دچار بیماریها و موضوعاتی شدند که خارج از کنترلشان بود و من کاری جز صبر و کنارشان بودم نمیتوانستم انجام دهم. مرگ اطرافم خوشه میچید و بسیار نزدیک میشد. آن هم نه در صورت دلنشیش، در تلخترین حالتش.
افسردگی هم، در خودم و عزیزانم،گرچه از قبل ردش بود، ولی غرشهایی کرد و رعشههایی انداخت.
ماجراها هنوز تمام نشده، اما تسکین پیدا کرده. شکر خدا.
سال پیشم در شرکتی گذشت که رشد خوبی در آن داشتم. سئو بیشتر یاد گرفتم و موفقیتهایی تجربه کردم. اواخر سال دیدم حجم کار به قدری شده که فقط یک روز در هفته کار، شاید کمتر، کار میکنم و بقیه هفته یا در جلسه هستیم، یا در حال یادگیری و تغییراتی که اگر انجام شوند چند درصد کوچک مفید خواهند بود. انگار که کارها خیلی کش میآمد، چون زمان خالی زیاد بود.
یک ماهی صبر کردم. اوضاع بر همان چرخ میچرخید. استعفا دادم. فریلنسر شدم. ۵ ماه سخت مالی بر من گذشت. در قرض مداوم بودم. هفتهای قرض میگرفتم و دو هفته بعد پس میدادم. همین دو ماه پیش بود که عزیزی پیامک داد «سعید ۱۰ هزار تومن میتونی بریزی کارتم؟» و من ۱۵ هزار تومان ریختم و ۱۲ هزار تومان ماند برای خودم((:
چند روز بعد که این را با شوخی در توییتر نقل کردم، نیمهشب بود. چند دقیقه بعدش دیدم پیامک یک واریزی آمد. ادریس میرویسی دیده بود و ۱ میلیون تومان ریخته بود. میدانم وضع ادریس هم آنچنان خوب نیست. من هم نیاز نداشتم و منتظر واریز یکی از کارفرماها بودم که به تعویق افتاده بود. ولی خوشحال شدم و قبول کردم هدیهاش را (ادریس از قبل شماره کارتم را داشت). ۶ هفته بعد که وضعم بهتر شد، پول را برگرداندم. کمی بعدتر که وضعم خوب شد، مقداری هدیه برایش ارسال کردم. واقعا مایه گذاشته بود و حس بسیار خوبی داده بود.
دو ماهی است از نظر رشد شغلی و پیشرفت و وضع مالی واقعا خوب شده. چیزی نزدیک به عالی شاید. دوستانی اعتماد کردند که تلاش میکنم ناامید نشوند.
متوجه شدم دوستی که پروژهای نه چندان وقت گیر را برایم جور کرد، با این که نقش خودش از من پررنگتر بود و بالاسری من حساب میشد، مبلغ بسیار کمتری از من برای خودش گفته بود. دمش واقعا گرم. قلب بزرگی دارد و چه خوب که چنین دوستانی را دارم.
کتاب کم خواندم این مدت.
البته که در دوران کرونا و قرنطینه و نزدیکی مرگ و افسردگی و بیپولی و رکود اقتصادی و فساد و رانت و بیکفایتی و حماقت صاحبان قدرت، انتظار بهرهوری و کارایی خاصی هم نباید از خود داشت. همین که این دوران را بگذارنیم و وضعمان را تا جایی که میشود خیلی بدتر نکنیم به نظرم آفرین دارد. من که انتظار خاصی ندارم.
اگر نتوانستم کتاب بخوانم، گرچه شاید میشد بیشتر خواند، از بیعرضهگی و بیارزشی و تنبلی من نیست. دوران دوران سختی بود. جز اقتصاد و کرونا و حماقت مسئولان، دوران شخصی بسیار سختی بود.
قبلا که نوشتهام، انتخابم بود عادی باشم و برای یک انسان عادی، برای یک پسر جوان از ارومیه آمده به تهران، به نظرم وضع فعلیام نشان از شکست و حماقت بزرگ ندارد. و همین کافی است.
کتاب دی را، نزدیک خانهمان، بیشتر سر زدم. فضای خوبی دارد و حس خوبی میدهد.
پاتوق از آن مفاهیمی است که واقعا دوستش دارم. دوست دارم پاتوقی داشته باشم که آدمهایش را بشناسم و آنها هم مرا بشناسند. از آن روزی که با دوستی رفتم کتاب دی و نشستیم و برایمان چایی آوردند، حس کردم بالاخره پاتوقی پیدا کردهام. البته چون هنوز فکر میکنم هر وقت که میروم باید چیزی بخرم و از آن ور کم کتاب خواندهام این چند ماهه، زیاد نشده بروم. اما همین قدر هم دوستش دارم.
یک سال اخیر ارتباطم با زنان اطرافم عمیقتر شد. شاید چون ۱ سال دیگر گذشت و بیشتر اعتماد کردند. متوجه شدم در پس لایهی اولیه و دومشان، چقدر و چقدر زندگیشان سخت میگذرد. خانواده، حکومت و شرایط و فرهنگ و اقتصاد چقدر آنها را بیشتر اذیت میکند. برای مثال متوجه شدم، از همین زنانی که فعالند و کاردرست و شاید بشناسیدشان، یکی را پدر دو سه ماه در اتاق زندانی کرده و اقدام به قتل کرده و او هر کار که میشده و هر جا که میشده رفته و وضعش همین است. آن یکی چطور خانوادهش به بدترین و فجیعترین حالت به نوعی طردش کردهاند و در تهران به دلیل وضع بد اقتصادی مجبور به تحمل چه شرایط سختی است. یا آن یکی چه تجربههای خانمان برانداز وحشتناکی در گذشتهاش داشته و چقدر افسردگی سیاه و تلخ کرده زندگیاش را و با این حال روزمهش و کارهایی که کرده چندین برابر جمع من و همخانهام است.
از دی سال پیش هم خانه بودنم با سجاد سلیمانی تمام شد. از سجاد چیزها یاد گرفتم. واقعا همخانهی خوبی بود. خانهی خوبی هم داشتیم. بسیار مدارا کرد. دو ماه دو دوست مختلف من چون نیاز داشتند در خانهی ما بودند و چه خوب همراهی کرد. سجاد اهل مطالعه بود و کلی کتاب داشت و میخرید و میخواند. یادداشت زیاد میکرد، چارچوبدار فکر میکرد و سازوکار و سیستم را برای فکر کردن دوست داشت و به کار میبرد برای تصمیمهایش. یکی دو ماه بعد من هم به طور رسمی با گلاره نامزد کرد و الآن همخانهاش همراه سالیانش است.
از دی سال پیش با مجتبی ذوالفقاری همخانه شدم. مجتبی بسی کاردرست است. کاردرست به آن معنای دقیقش. کار به او بسپاری و بروی، برگردی مطمئنی بهترین نتیجهی ممکن را تحویل میدهد. دقیق است و یک دولیجنسکار درست حسابی. بسیار قابل اتکا. مهربان. اهل مدارا. مشکلات و مسائل شخصیام که در این دوران زیاد بود، مدارا کرد و هیچ حس بدی نداد. پشتم بود و دلم به حمایتش گرم. آشپز بسیار خوبی هم هست. خوشمزهترین همبرگر عمرم را از دست او خوردهام. عمیق است و در آن بحثهایی که بلد است، جوانب را خوب نشان میدهد. بعد همخانه شدن با مجتبی بارها یا بحثی را شروع نکردم یا در میانهی راه گفتم «من آن طور که مطمئن باشم بقیهش را بلد نیستم». مجتبی واقعا دوست خوبی است.
ترجمهام از «پوست در بازی» سال پیش وارد بازار شد. اول تابستان فکر کنم. به چاپ ششم رسیده. ترجمهام اصلا روان نیست و سختخوان هم هست. بخش زیادی به خطار نابلدی و کار اول بودن من، بخشی هم به دلیل نثر خود طالب و علاقهی من به وفاداری به سبک و نثر و نوشتار و کلمات نویسنده.
طی این مدت، مخصوصا بعد از انتشار اپیزود پوست در بازی بیپلاس علی بندری، توجه خوبی به کتاب شده و هدفم از انتخاب چنین اسمی (که به سختی در دهان میچرخد) هم برآورده شده. هدفم ایجاد عبارت جدیدی بود که با به کار بردنش همه بفهمند منظور چیست. عباراتی مثل «آنها که پای خودشان گیر نیست» (که متمم استفاده کرده) عمومی هستند و به اصطلاحهایی اشاره دارند که عموم برای بقیه موارد هم استفاده میکنند. یعنی سخت است یکی از «گیر بودن پا» اسم ببرد و ذهنها همه برود سمت چیزی که نسیم طالب میگفت. برای همین گفتم از ترجمهی تحت الفظی استفاده کنم تا یک اصطلاح جدید وارد اذهان شود. که الحمدلله انگار شده.
بارها هم وسوسه شدم Fooled by randomness را ترجمه کنم. مخصوصا که بیشتر بر زندگیام تاثیر داشته و کتاب مهمتری میپندارمش. اما متاسفانه توان مدیریت زمان و کارها و اولویتبندیهایم مناسب نبود حداقل تا به امروز.
طی چند ماه گذشته چند بار بهنام فلاح را دیدم که مصرانه وبلاگش را آپدیت میکرد. در نوشته شدن این پست، تاثیر بهنام زیاد است.
همین.
خوشحال شدم بعد از مدتی سرمیزدم آخرین نوشته به افتخار هیت لک بود امروز با پست جدید مواجه شدم.
خوشحال میشیم بیشتر بنویسید 🙂
همینطور اگه اون وسوسه کار خودش رو هم بکنه دو چندان خوشحال میشیم :)))