پیشنوشت:
کل ایدهی پیشنوشت رو از شعبانعلی گرفتم. ایدهی نوشتن روزانه رو هم همین طور. سال پیش تقریبا هر روز برای خودم متنی رو مینوشتم که تا امروز ادامه پیدا کرده. متن پایینی هم جزو اون نوشتههاست. امروز نوشتمش. تقریبا بدون هیچ تغییری اینجا میزارمش.
یه مدلیه برا وارد کردن مفهوم دوستداشتن/دوست داشته شدن(که شاید بشه بهش گفت عشق) به درک زندگیهای مختلف.
مخصوصا برای جواب به این سوال که فلانی هم زندگی میکنه و پول درمیاره و خوشحاله، و اون یکی هم. اینا فرقشون چیه؟ که تو ذهن خودم اگه بخواییم کاریکاتورشون رو تصویر کنم، به ۲ دوست نزدیکی فکر میکنم که یکی کلاس و کارگاه حول و حوش رابطهی عاطفی و ازدواج میزاره و یکی حولوحوش پیشرفت شخصی و بهبود وضع مدیریتی کشور(؛
پیشنوشت ۲:
به راحتی میشه گفت من عشق رو تجربه نکردم(دوست داشتن و دوستداشتهشدن همزمان رو). اینایی هم که پایین نوشتم، از تصورات و تخیلاتم از فیلما و رسانهها و کتابها و صحبتاست. رمانطور و ادبیاتی و عامهپسند نوشتم.
دلتنگیای که داشتم رو نتونستم طور دیگه بیان کنم
دوباره دلم می خواد در موردش حرف بزنم.
عشق و رنگ:
به نظرم عشق و دوست داشتن، رنگه. رنگ مثل تو فیلما. ببین قبل رنگ، قبل فیلم رنگی، فیلما سیاه سفید بود. هیجان داشت و ترس و خوشحالی. همه اتفاقات هم توش میافتاد. دنیاها خراب میشد و بچهها متولد و هدیهها داده میشدند. اعتصاب و جشن بود. اما خب رنگ نداشتند.
بعدش هم که فیلمای رنگی اومدند، همون اتفاقات باز بودند. فرق خاصی نکردن. اما این بار رنگی بودن. زندهتر بودن. همون هیجان و ترس و خوشحالی، اما واقعیتر. جذابتر. زندهتر.
به نظرم عشق و دوست داشتن هم همونه. یعنی یه آدم بدون عشق و دوست داشتن هم میتونه بشه بهترین نونوای شهر، یا دوستداشتنیترین پدر برای دخترش، یا کاریزماتیکترین خانچوبان*، اما این تجربهها بیرنگ خواهند بود. بیرنگ، یعنی زنده نخواهند بود.
ببین یه هویی هست تو بهترین نونوایی، نشان بهترین نونوایی میگیری، بعدش اون وسط یکی نشسته با لبخند و تحسین و دوست داشتن نگات میکنه. تو که رسیدی به اوج رضایت و خوشحالی از بهترین بودن، به اون نگاه میکنی و بعد یه مسیر فکری رو ادامه میدی.
اما یه وقت هست که شدی بهترین، فکر بعدی که میکنی اینه که اینا همهشون پوچن. که چی؟ چه فایده؟ به قله که رسیدی میبینی همچین چیز خاصی نبود. فکر کردنت میافته تو یه مسیر دیگه.
نمیگم یکی بده و اون یکی خوب که اصلا بد و خوب مهملن. اما خب مسیرداشتن کسی که دوستش داری و دوستت داره و خیلی راحتتره. ما که قراره بمیریم، چه کاریه این سفر زندگی کوتاه رو پردردسر تر بریم؟
حالا که بهترین نونوا هستم، فکر کردنم بیفته به مسیر دوست داشتن دیگه(:
این مسیر و این ذهنیت تو کل سفر هم هست. یه وقتایی هست، زیاد هم هست، فکر میکنی تنهایی و کسی نیست بفهمتت و از این حرفا، یا میبینی زیادی هزینه کردی و شاید نتیجه مستقیم کار ارزش نداشته باشه، اما فکر می کنی به یکی دیگه و عزمت راسختر میشه. مطمئنتر میشی. تحملت میره بالاتر. کمتر تنبل میشی. کمتر درگیر بازیچهها میشی.
اما خب میتونه این یکی دیگه نباشه. اون جلوهی رنگ نباشه. با همون زمختی واقعیت، لخت روبهرو بشی. درخت و برگ و کتوشلوار و گربه و پیتزا یه رنگ باشن برات. هوا و چیزی نبودن، سفید باشه برات و بقیه هر چی هست بویی از سیاهی برده باشن.
رنگ جلوهس فقط. اصلش همین طیفی از سیاهی بودنس، اصل زمختیاه، اما چرا تو این سفر کوتاه بیخود خودمونو اضافی اذیت کنیم؟
ما که میخواییم بدیم این بدنو کرما بخورن، چرا بدن و مغزی که «رنگی» زندگی کرده رو نخورن؟(؛
سلام سعید جان.
خیلی جالب و خودمونی نوشتی، نوشتهات رو دوست داشتم.
بهنظرم میشه درباره هر کدوم از این مفاهیم ساعتها حرف زد . زندگی رنگی، عشق، اصلا خودِ مفهوم "زندگی". و خب میشه به سمت فلسفه رفت یا نرفت..
کلا مفهومی که محمدرضا درباره زندگی تو مِه به کار میبره رو خیلی حسمیکنم و دوست دارم. به نظرم تو این زندگی مِهی، که واقعا هیچ چیزی قطعی معلوم نیست، همین که سعی کنیم از زندگیمون لذت ببریم اتفاق خوبی میتونه باشه 🙂
بله بله.
یکی از این لذتها کامنتهای وبلاگه(؛
کلا از وقتی با جرج لیکاف و مفهوم استعاره و نقش بسیار مهمش تو تفکر آشنا شدم، دوست دارم در مورد استعارههای مختلف که میشه برا مفاهیم زندگی به کار برد بنویسم و فکر کنم.
دقیقتر بخوایی پیگیر بشی، کتاب استعارههایی که با آن زندگی میکنیم معروفترین و ابتداییترین کتابشه که من خوندم و خوشم اومد.