دیروز توییت کردم:
من چقدر ناچیزم
و نقطه آغاز اضطرابم آنجا که به قدری ناچیز بیشتر از هیچم
دیروز تقریبا هیچ کاری نکردم. کار به معنای فعالیتی که درآمدزایی دارد، به خاطر تعهدی هست یا کسی میبیند و مفید است. خوابیدم و خوردم و سریال تماشا کردم و اینستا و توییتر و 9gag گشتم و سردرد گرفتم. عصری هم رفتم کتاب دی که آدمهایش را دوست دارم و ۴۰ دقیقهای آنجا بودم. برگشتنی هم از پایین کتابفروشی، از آن نانفروشی کنار کافه آپآرتمان دو تا نان چاپاتا(؟) گرفتم، دانهای ۶ هزار تومان، و برگشتم خانه با نیمرو خوردم و کمی کتاب خواندم. مجتبی هم برگشت از سرکار و بیرون و کمی صحبت کردیم و دو تا بیزینس تلگرامی را مقایسه کردیم و حدس زدیم فلان سرمایهگذاری همراه اول مناسب است یا نه. صحبت خوبی بود. به نظرم که مناسب نیست و حتی به عنوان یک قانون سرانگشتی کلا آدم سرمایهگذاری مثل همراه اول نداشته باشد برایش بهتر است.
یک ساعت آخر تا ۲:۳۰ نصف شب هم نشستم در تنهایی فکر کردم. روی وایتبورد چیزهایی نوشتم.
دغدغهام زندگی بود. همهی این طی کردن مسیر خطی زمان با خودآگاهیای که در اختیارم است. نه این که فکر کرده باشم فیلسوفی هستم در مرز نجات بشریت، یا کشفی مهم. نه. این روزها زیادی گشاد شدهام از بخش پایین تنه، سرم زیادی شلوغ بوده امسال و مشخصا ماههای گذشته و تغییرات بسیار داشته زندگیام. حس میکردم ماهها این ور و آن ور کشیده شدهام و فرصتی نبوده بنشینم، درنگ کنم و خودم را ببینم و خودم باشم.
حس میکنم ایدهای در مورد زندگی کردن نیاز دارم که راضی باشم به داشتنش و شفاف کند مسیر زندگیام. که سوال «که چی؟» کمتر بیاید سراغم، یا جوابی در خورد داشته باشم. مشخص باشد امروز که بیدار میشوم، آن لحظاتی که تعهدی ندارم، فرق بین این فعالیت با آن یکی، برایم روشن باشد. شاید شبیه به همان هدف و ماموریت زندگی، ولی دور از آنها.
این روزها زیاد چشمم درد میکند. به خودم گفتهام که آن دکتر چشم خوب را میروم ولی نرفتهام. فردا بشود بروم خیلی خوب میشود. حس میکنم از کمتر تکان خوردن چشمم است و نداشتن تحرک.
ایدهام این است همین چشم درد باعث میشود تمرکز و آرامش کافی نداشته باشم پای مانیتور، و خب همین باعث میشود آن خروجی و کارهایی که دوست دارم را نداشته باشم. انگاری که زود حوصلهام سر میرود یا بدنم میخواهد از پای سیستم پا شود.
ایدهام این است که ما تقریبا هیچی در این دنیا. در مقیاس عمر جهان و همین سیارهها نگاه کنیم، این که همهمان بمیریم یا میلیاردها بار بیشتر عمر کنیم، تفاوت خاصی نمیکند. طرف جهانگشایی کرده و الآن پوسیده. آن یکی شجاعتها کرده و کسی یادش نیست. میلیونها و بلکه بیشتر به ظلم و ناحق و در حقارت کشته شدند و یادمان نیست. کسی از آنها ننوشت. خیلیها حتی عدد هم نیستند.
یادمان باشد هم مهم نیست. فلان نور فراتر از امکان پردازش مغز ما و تخیل ما فقط میلیاردها سال به سرعت خودش مسیر پیموده. آن یکی سیاهچاله کهکشان بلعیده (همچین چیزی هست؟ یک مستندی میدیدم که چیزهای خیلی بزرگ در مقیاس کهکشان هم در یک نقطه جمع میشوند. یا همچین چیزی. حالا شما بگو چند برابر زمین بلعیده. گیر نده بیخودی. بزرگ است دیگر). فلان الگوریتم و طبعیت مادر یا هر اسم دیگری که بگذاریم، نوعی از خودآگاهی و هوش و ارتباط به وجود آورده که با آلات موسیقی And just like that و شهر خاموش مینوازد و سالها بعد که صدا خاموش شده، من گوش میکنم هزارن کیلومتر آنورتر و بغضم میگیرد.
همینها هم چیزی نیست در مقیاس عمر و اتفافات هستی. تازه در قیاس با همینی که میشناسیم و میفهمیم. ۶ آسمان بالاتر و ۷ طبقه پایینتر و دنیاهای موازی و ریسمان و نظریه و کوانتوم و ابعاد و محدودیت و ویگنشتاین (اسمهای بزرگ ذهنم همینجا تمام شد. سوادم همین قدر است).
در واقع، راستش را بخواهید، غیر خودم را به قدر وحشتناکی بزرگتر از خودم میبینم. به قدری که ته ندارد و حدودش ادامهدار است. و خب من چه میتوانم بکنم و چه تغییری در این مقیاس؟
هیچ.
نمی دانم این میل به تغییر غیر خودم را چرا دارم. از کجاست. به ذهنم میرسد که میشود این میل را ربط داد به از خدایی بودن و اینها. ولی نمیخواهم ببافم. مسیر من نیست.
به خاطر توییتهای کاوه لاجوردی و تصویری که از او در ذهنم شکل گرفته بود، رفتم «جستاری در باب فاهمه» که از جان لاک ترجمه کرده را خریدم. مقدمهاش را دوست داشتم. بخشی از فصل اول (ص۴۶):
[دانشِ در موردِ قابلیتمان درمانی است برای شکاکیت و کاهی]۶. وقتی قدرت خودمان را بدانیم، بهتر خواهیم دانست چه چیزی را با امیدِ موفقیت متقبل بشویم: و وقتی توانهای ذهنهایمان را به خوبی مرور کرده باشیم و برآوردی کرده باشیم از آنچه میتوانیم از آنها انتظار داشته باشیم، نه تمایل خواهیم داشت که ساکن بنشینیم و، نامید از دانستنِ هیچ چیزی، اندیشههایمان را اصلا فعال نکنیم؛ و نه اینکه، در سوی دیگر، در هر چیزی چون و چرا کنیم و در موردِ همه دانش ترکِ ادعا کنیم به این سبب که بعضی از چیزها را نمیتوان دانست. برای دریانورد فایدهی عظیمی دارد که طولِ ریسماناش را بداند، گرچه نمیتواند همه اعماقِ اقیانوس را با آن اندازه بگیرد. این را او به خوبی میداند که ریسمان آنقدر دراز هست که در چنان جاهایی که لازم است سفرِ دریاییاش را هدایت کند، به کف برسد و به او در موردِ ورود به جاهای کم عمقی هشدار بدهد که می شود تباهاش کنند. کارِ ما در اینجا نه دانستنِ همهی چیزها، بلکه دانستنِ آنهایی است که مربوطاند به سلوکمان. اگر بتوانیم آن سنجههایی را بیابیم که هر مخلوق عقلانی (که در وضعیتی قرار گرفته باشد که انسان، در این جهان، در آن قرار دارد) بتواند و لازم باشد که از طریقِ آنها عقایدش و عملهای وابسته به آنها را تدبیر کند، نباید غصهی این را داشته باشیم که چیزهای دیگری از دانشِ ما میگریزند.
جایی وسط این فکر کردنها به نظرم رسید معنادار بودن فعالیتها و زندگیام برایم مهم است. معناداری هم دیدم چیزی در ارتبط با دیگران است که برایم شکل میگیرد.
این فرض ذهنی را کردم که اگر من تنها آدم زمین بودم، غذا و امنیت و لباس و اینها هم به طریقی محیا بود، چه میکردم؟ دوست داشتم چه بکنم؟ در این بازی ذهنی هم آن «اصالت» فهمیدن برایم بی معنی شد. بفهمم که چه؟ وقتی کس دیگری نیست که نفعی ببرد، یا برایش بنویسم که شاید به کارش بیاید، یا جزئی باشم از کل بزرگتری که در حال فهمیدن است، خودم بفهمم که چه؟
کشف و فهمیدن و دانش برای من آن موقع ارزش است که دیگریای باشد. تنهای تنها که باشم، غذا و سرپناه و امنیت که باشد، هیچ شوقی در من نمیانگیزد که بفهمم چطور مایکروو کار میکند، خورشید از کدام سمت طلوع میکند و الکتریسیته چطور منتقل میشود و کدام برند همبرگر خوشمزهتر است. البته همبرگر را که گفتم شوقی برانگیخت، چون دوست دارم غذای خوشمزه بخورم. بقیه نه.
انگار معناداری برای من، نوعی بهبود زندگی دیگران، کاهش رنجی یا افزایش لذت و رضایتی یا هموارتر کردن مسیری است.
به نظرم رسید زندگی ایدهآل من، گرچه اولویتش خودم است و رشد و لذت و رضایت خودم، اما حتما بخشی از این فعالیتهای معنادار مرتبط با دیگری نیاز دارد که داشته باشد. در واقع این بخش از زندگی هست که هنگام مرگ، یا روزهایی که به مرگ فکر میکنم، یا گذشته و زندگیام را مرور میکنم، این ها هستند که به من حس رضایت از زندگی را خواهند داد.
حس میکنم هنوز باید ادامه بدهم. اما حرفهای من تمام شده.
شاید بعدها ویرایش کردم و افزودم.