پیشنوشت:
[من هر از گاهی برای خودم مینویسم. گفتم نوشتهی امروزم را بر این اساس بنویسم که بر فرض، خبر رسیده که ۱۲ امشب میمیرم. این نوشتهی پایین شد. دقت کنید که این فرض است ها! نه هیچ خبری نرسیده، نه قرار بر خودکشی دارم و نه اصلا میلی]
امروز شد ۲۲ فروردین.
زندگی به این منوال گذشت. حرفها زدیم، دوستیها کردیم، عشق ورزیدیم. دوست داشتیم. دوست داشته شدیم. بوسیدیم.
و امروز، بر فرض، ساعت ۱۲ شب من میمیرم. با خانواده صحبتی کنم، به مجتبی بگویم که چه فرصت خوبی بود هم خانه شدن با او. به محبوب بگویم چه شانس و فرصتی بود و چقدر لذت بخش بود شناختنش و دوست داشتنش و بوییدنش و تماشایش و دیدن لبخندش و با هم جگر خوردنمان.
منتظر ۱۲ که نمی مانم. زودتر به خواب میروم.
چیزی ندارم که برای کسی بماند و مهم باشد یا حرفی که رازی را برملا کند یا پروژهای که با نبودن من آسیب جدی ببیند کسی و کسبوکاری. یا چیزی که ناشناخته بماند یا اتفاق مهمی که نیفتد.
همچون یک مورچه، همچون یک سنگ بر کف رودخانه، همچون یک ماهی که خرسی او را میرباید، بی هیچ اثر بزرگی بر همین چند مورچه و سنگ و رودخانه و ماهیهای دیگر، امشب میمیرم. مهم است برای من؟ نه. اهمیت در هیچ سطحی ندارد. عادی و روتین و معمولی به آغوش مرگ میروم. نه این که خودآگاهانه و خودخواسته که من قصد خودکشی ندارم. نه. خبری رسیده صرفا. همین.
کنجکاوم که آگاهی بعد از مرگ هست؟ خودآگاهی هست؟ دنیای دیگری، بعد دیگری وجود دارد؟ اگر نیست چه حیف و اگر هست چه عادی خواهد شد.
حتی مواجهه با هیجان هم شاید عادی شود((: میشود؟ به نظر که چرت گفتم.
تماشای سایر انسانها اگر زیبا باشند و دوستشان داشته باشم، دیدن خروجی کارهایی که من را به خنده و هیجان میآورند، چشیدن دستپختهای عالی، دیدن تعهدهایی که آدمها جدی برایش وقت میگذارند، دیدن انباشتهایی که ایثار و همکاری و کار جدی برایشان بوده، خندیدن با دوستانی که دوسشتان دارم، غذا خوردن با انسانهایی که برایم عزیزند، بوسیدن یار، در بغل گرفتن یار و بوییدنش و خوابیدن کنارش، گوش کردن به موسیقی عالی، موزیک متنهای فیلم عالی، فیلمهایی که موسیقی متن عالی با داستانی قوامدار با شخصیتهایی به یاد ماندنی داشتند را از این دنیا خیلی دوست داشتم. زندگی برایم همینها بود. اینها را به یاد دارم.
بیشتر هم بود بعضی وقتها. زمانهایی که به کشف سپری شد و تقریبا هیچ یک به یادم نیست اما یادم است که چقدر خوش میگذشت. زمانهایی که به لش کردن گذشت و یادم است که چقدر جریان دوست داشتنیای از زندگی بود و هیچکدام را به خاطر نمیآورم. آن چاییهایی که وقتی به مهمانی رفته بودیم به من تعارف شد و هیچ یک به طور مشخص یادم نیست. آن خلاقیتهای خندهآور IT Crowd، فرندز، The Office، استنداپ کمدیها، اجراهای ترور نوآه و جان استورات، شبهای برره و خشایار و آن روانشناس که شقایق فراهانی منشیاش بود و بیشترشان را به طور مشخص یادم نیست، اما جریان خوبی از زنده بودن بود تجربه کردنشان.
اگر قرار بر مرور باشد و تجربهی دوباره در آخرین لحظهی مردن، دلم میخواهد آن بغضهایی که میآمدند، آن لحظاتی که از فشار ادرار و مدفوع مانده در بدن راحت میشدم، آن لحظات رهایی از تشنگی، آن اوج لذت لحظه(های)ی بوییدن محبوب، آن خندههای از ته دل موقع جوک گفتن و شنیدن و شنیدن خندههای دیگرانی که دوستشان دارم، آن لحظات تحسین شکوهها، آن لحظات بیدار شدن از خواب بعد از فشار سنگین را میخواهم در لحظه مرور کنم.
اگر زنده بمانم؟
هیچ. همین زندگی عادی. که من تلاشم را میکنم. کم نگذاشتهام که از فردا، با فهمی جدید، بیشتر تلاش کنم.
همان طور که روزهای گذشته لش کردم، لش میکنم. سریال میبینم، کتاب میخوانم، برای پول درآوردن تلاش میکنم، در راستای شغلم یاد میگیرم، برای دوستانم وقت میگذارم و برای عزیزانم بیشترین تلاشی که میتوانم را خرج میکنم.
شقایق دهقان بود مهندس 🙂
((:
ها راست میگی.
ولی خب نوشته شده رفته. نوشته قبل مرگ رو مگه ویرایش میکنند؟(:
چقدر خوب است که مینویسی:)
دوست دارم لحن نوشته هایت را. اینکه فاصله بین نوشته هایت و خودت کم است:)