زمان میگذرد. برای من در خودآگاهی به گذر زمان، توجه به زندگی نکرده بولد میشود. بالا میآید.
کارهایی که میشد کرد. زندگیای که میشد داشت.
از جنس پشیمانی نیست برای من. از جنس سرزنش است انگار.
شاید از تنها شدن میترسم. از تجربه خلوت و روبهرو شدن با چیزی که وقتی دیگر چیزها نیست هست.
ولی واقعا میترسم؟ ترس نیست. از جنس فرار نیست؟ شاید.
فرار از سرزنش. فرار از شرم. فرار از شرم مورد سرزنش واقع شدن.
ولی سرزنش چه چیزی؟ چه کسی است سرزنش میکند؟ به خاطر چه؟
منظور چه چیزی هست که ندارمش و به خاطر آن سرزنش میشوم؟
کلیشه روانشناسی طور اگر نگاه کنم، وقتی والدین (سرپرستان؟) سرزنش میکنند؛ آن سرزنش از کجا میآید؟ از ترس خودشان؟ از میل خودشان؟ از نفرتشان؟ از مراقبت از خودشان؟
و اگر سرزنش ذاتش چنین «دیگری»ای است، چرا من خودم را سرزنش میکنم؟
سوالها زیاد است.
عجیب هم هست.
که سرزنش، که به نظرم در این لحظات این چنین جنسش از جنس «دیگری» است، چنین در من و تنهایی و خودآگاهی من است.
شاید یک جوابش این است که این چیزی که بهش میگویم «من»، دیگریها سهم زیادی ازش دارند. چه جامعه، چه والدین، چه عزیزان و دوست و گربههایی که دوست دارم. در این من، دیگری هم هست. شاید.
شاید یک جوابش استعاره کامیپوتر یادگیرنده برای مغز است. کامپیوتری که وقتی به دنیا آمد شروع کرد به مشاهده و تقلید. و خب اگر قرار است تقلید کنم، نیاز است صدایی باشد که نظرات آن مرجع را به من یادآوری کند و حواسم باشد و اینها.
یک جواب هم تغییر شکل است. شبیه آن فیلم معروف Face off. که در من بخشهای مختلفی هست، ذهنم ماژولار است، و آن بخشها وقتی میخواهند میلشان را اعلان کنند، میدهند به آن بلندگوی سرزنشگر.
شاید.
نمیدانم.
قرار هم نیست بدانم. در واقع این چیزها به نظرم دانستنی نیست.
صرفا حول و حوش موضوعات میرقصم. برایم شفافتر میشوند. مدلهایی پیدا میکنم که توضیح دلبهخواه من را میدهند.
فردا میشود. مشغول بازیچه و کار میشوم. پسفردا دوباره دغدغه میشود و بیشتر حول و حوشش میرقصم. فردای آن روز میمیرم.
در واقع از جنس هدف نیست. از جنس رسیدن. از جنس گذران زمان، از جنس سرگرمی، از جنس لذت، از جنس شهوت مشغول شدن به چیزی از این جنس است.
هعی.
نمیدانم آخرین بار که روزهای مدام فکر کردم حالم خوب است کی بود. منظورم «خوب» است ها، از آن جنس که هیجانی اضافه بر زندگی معمول در آدم است. وگرنه روزهای زیادی بوده که بد نبودهام.
شاید چون عمرم در زیر قدرت ولایت گذشته و اثرات میل و قدرتش را یک سالی هست با نزدیکی بیشتری در حال تجربه کردن هستم.
سالها خوابهایی میدیدم که در حال بحثم. که برنامهای تلوزیونیای، تریبونی، جایی هست و من نشستهام با دلیل و مدرک و شواهد نشان میدهم که «بدیهی است که فلان اشتباه است. فلانی نباید آنجا باشد.».
مدت محسوسی است هر بار چنین تصویری میآید، یادم میافتد که طرف مقابل سودش در توافق با من نیست. سودش در همان کار اشتباه است. و بحث اشتباه.
خستهام.
زیادی خستهام.
روزهای متوالی است که خستهام.
برای من هیچ چیز غم انگیزتر از گذر زمان نیست.
گاهی همینطور که می گی؛ تمام حسرتها رو به یاد آدم میاره. تمام زندگیهای نزیسته. تمام تجربههای نکرده، تمام عشقهای نورزیده.
گاهی هم انگار آدم در یه جنگ نابرابر با زمان داره تحلیل میره و گم میشه.
هی به پشت سرت نگاه می کنی و انگار یه بخشی از وجودت رو گم کردی.
وقتی که کمسالتر بودم، می دونستم که سادگی و معصومیت کودکانهس که انگار گم شده و دیگه نیست.
بعدش دیگه نتونستم دنبال کنم که چیا دارن گم میشن. فقط در حالی که دارم میدوئم، به عقب نگاه میکنم، هیچی نیست، به خودم نگاه میکنم و یه خونریزی جدید میبینم... ضعیفتر و خستهتر از قبل باید به دویدن ادامه بدم..
می تونم این توصیف رو تا ابد شرح و بسط بدم.. بگم که چه غم و بار سنگینی هر بار به دوشم اضافه میشه و .....
"فرار از شرم مورد سرزنش واقع شدن"
برای چنین ایده ای دنبال کلمات مناسب میگشتم.
روشن است که خستهایم ،من نمیدانم که از چه خستهام...
دانستنش هم به هیچ وجه به کارم نمیاد ،زیرا خستگی همان است که هست