لحظاتی از کسالت یا حزن زندگیام که حالم آنچنان منفی نیست، دلم خوش میشود به فرصتها، بختها، شانسها و اتفاقات خوشی که در زندگی برایم افتاد و هیچ انتظاری نداشتم. با آن روند زندگی هم بعید بود. ولی افتاد.
روزهایی بوده که با کسی در بلندای شهری بودم، یا تنها بودم و خبر خوشی شنیدم، یا در حال معاشرت با کسی بودم که اصلا فکر نمیکردم چنان کسی هم باشد، یا از سریالی لذتی عجیب میبردم که شعف در من بیدار میشد. یا مسالهای را حل میکردم، چیزکی را در عمقی مییافتم یا حتی روایتی و چینشی به مجموعهای از دادهها میدادم که کیف میکردم. یا نگاهی به دنیا که برام بسیار چیزها را سادهتر میکرد. یا تغییری شگرف که به طرز عجیبی انگار تقریبا همه چیز در آن بهتر است. دوستی جدید که خود به سویم آمده و وه که چه شگفتانگیز عمیق و خوب است. و یا کسی که کراش زده و چنان درست است که یادش و این که در این لحظه نیست هم هنوز افسوسی دلنشین (از این که روزی بود) دارد.
خوبی بخت است که یکهو، بدون آن که چنان آمادهاش باشی، فرود میآید. و البته خب خوبی بخت خوب این است.
مرا بخت خوب بگردان. ای آن که من نیستی.