آخرای تراپی، تراپیستم گفت میتونی توصیف کنی چه حسی داری؟ تصویرش کن.
گفتم انگار این سعید یک حیوون ترکیب تمساح و قورباغه است که ترسیده و داره دندوناش و آبی که از دهنش میریزه رو بهم نشون میده. میخواد منو فراری بده. میخواد از محدودهش محافظت کنه. تلاش میکنه با صدایی که در میاره منو بترسونه. ولی حتی اونم نمیتونه. عصبانیه. و وقتی برمیگرده تو خونهی زیر درختش، زیر خاک، تبدیل میشه به یک کرم خاکی آسیبپذیر با پوست شفاف که مچاله میشه و گریه میکنه و میترسه بهش حمله بشه.
تراپیستم گفت شاید به خاطر سرزنشهایی هست که میکنیش. خودت رو سرزنش میکنی. این بخش از وجودت رو. گفت میشه مثل آدمی دید که پوستش سوخته و کنده شده، و تو میخوایی پانسمان یهویی بکنی. درد میکشه و نمیخواد نزدیکش بشی.
من یاد کلیپهای The Dodo افتادم. وقتی میخوان حیوونی رو نجات بدن هیس هیس میکنه و تلاش میکنه قیافه حمله به خودش بگیره.
به نظرم رسید شاید اصلا مدتی نیازه پیش این سعید، پیش این بخش از وجودم، فقط بشینم. اون کنار، جایی، ایستاده باشم. تا این تمساح و قورباغه عادت کنه بهم. تصویر کردم که بعد یه مدت میاد میخوابه اون کنار.
بعد شاید میشه بهش نزدیک شد.