نوشته‌های سعید رمضانی

روستای زندگی و هدف زندگی

شما را نمی‌دانم. من خیلی قائل به هدف و معنای زندگی نیستم. نگاهم این نیست که با برنامه‌ای از پیش مدون شده و دقیق به دنیا آمدم و کسی یا جایی برای زندگیم تعیین کرده که چه خواهد شد و چطور باید زندگی کنم.

چند سالی هم هست که به این نتیجه رسیدم اگر دنیاهای دیگری وجود دارد و این مسائل، اگر قرار باشد از ترس وقوع ناشناخته‌ای کارهایی را بکنم و نکنم، زندگیم را دوست ندارم. برای همین به ذهنم رسید بر مبنای آن چه عقلم (؟ خودم؟) قبول دارد و تصمیم می‌گیرد زندگی را پیش ببرم. البته بعید نیست این نگاهم مرتبط با نوع بزرگ شدنم باشد. خانواده‌ام مرا مسلمان پرورش دادند. در آن اسلامی هم که مرا با آن تربیت کردند، سوالی که از من می‌شود مبنایش عقل خودم است و بر بی‌عقل و بی‌فکر همچین حرجی نیست.

همین عقل را که به دست گرفتم، رفتم دیدم آن چند نفری که دوستشان داشتم و آن چند متنی که خوانده بودم، بر این باور بودند که مرگ پایانی بر همه چیز است. در نسخه‌ی اسلامی هم بعد از مرگ دنیای فعلی چون خواب نیم‌روزی به نظر می‌رسد، با اهمیتی نزدیک به صفر. برای همین فکر این که در این دنیا و آدم‌های این دنیا بعد از مرگم چه می‌گویند در موردم و چه می‌شود اهمیتش را از دست داد.

کمی که گذشت، دیدم دغدغه‌های معمولی که برای زندگی می‌بینم و حکومت تبلیغش را می‌کند، برایم بی‌معنا هستند. این که بعد از زندگی چه نامی از من بماند که اصلا اهمیت نداشت، این که تلاش کنم از هر چیزی که الآن لذت می‌برم و دوستش دارم بیشینه داشته باشم هم بی‌اهمیت شد. چون به نظرم کمی احمقانه است آدمی فکر کند می‌داند که ۱۰ سال بعد چه چیزی برایش مهم است. حداقل با معیارهای شخصی به نظرم کمی احمقانه است. ترجیحات من نسبت به چند سال پیش تغییر کرده، با احتمال زیاد هم تغییر خواهد کرد. دنیا هم که اصلا معلوم نیست چه می‌شود. در ایران که اصلا معلوم نیست. بشینم در ایران برای ۳۰ سال بعدم برنامه و هدف داشته باشم؟ ول کن عامو.

برای همین رفتم سراغ مطالعات و تحقیقات و این حرف‌های کتاب‌ها. لا به لای حرف‌هایشان اهمیتی در مورد سلامت و توان استقلال فیزیکی و مالی داشتن بود. یک تحقیقی هم بود، که دیگران هم زیاد تاییدش می‌کنند، این که رضایت بلند مدت در زندگی مهم‌ترین شاخصه‌ش داشتن روابط بلندمدت معنی‌دار است. یا همچین چیزی. (+) خودتان خواستید بخوانید.

یکم که بیشتر خواندم و دیدم و شنیدم، دیدم خیلی هم نمی‌شود رابطه‌ی یک به یک و فرمول‌وار به رضایت از زندگی داشت. ممکن است اصلا متغیری در تعیین میزان رضایت اثر داشته باشد که خودم ندانم. کسی هم به راحتی پیدا نکند. مثال ملموسش می‌شود این آدم‌هایی که می‌بینی سال‌هاست مریض است و از این دکتر به آن دکتر می‌رود، بعدا می‌فهمد که بدنش به فرش پشم گوسفند آلرژی داشته!

خلاصه که طی چند سال این استعاره برای زندگیم به نظرم رسید:

من، ذهن و روان و رضایت و بدن و فکر و توان من، یک روستا است. بخش‌هایی دارد. کنار این روستا، در جنگل، یک گوی و هاله روشن و نورانی بزرگی وجود دارد. همچون خورشیدی بسیار کوچک در میان چند درخت. اگر آن هاله روشن باشد و نور بدهد، حال من خوب است. اگر تاریک شود و کم‌نور و خاموش شود، حالم بد است. وضعیت روشنایی این هاله هم ربط به روستا دارد. ولی چه ربطی؟ دقیق نمی‌دانیم. کسی هم نمی‌داند. در واقع خیلی هم نمی‌شود مشخص کرد. فرض فعلی‌م این است که اگر به بخش ورزش و مطالعه و دیدن دوستان و غذای روستا برسم، این هاله نورش خوب است. تا حالا که جواب داده. فردا روزی ممکن است همین کارها جواب ندهد. جواب که نداد، نیاز است بروم با آن ساختمان‌ها و ساکنین روستا ور بروم و کنجکاو باشم که چه می‌کنند و چه شده بلکه پیدا کنم داستان را.

 

البته که محتمل است نارضایتی روستاییان یا وضع بد ساختمان‌ها مربوط به والی منطقه باشد. و چه غمگین و تلخ و سخت وقتی چنین است.

‌‌

این استعاره روستا و هاله‌ی نور برای من ویژگی‌های آرامش بخشی دارد.

یکی این که ارتباط دقیق مشخصی بین روستا و نور جنگل وجود ندارد. قرار هم نیست من سریع بتوانم پیدایش کنم. یا اصلا پیدا بشود. من نگاهم به چیزها پیدا کردن سازوکار و علت و رفع مشکل بوده و وقتی در داستان یک علت خاص وجود ندارد، برای من هم بار روانی این که چرا حل نمی‌شود به وجود نمی‌آید. حداقل گیر وسواس گونه پیدا نمی‌کنم. حس کلافه‌گی‌ام کم می‌شود.

دو این که روستای من است و هاله نور و جنگل من. با مال روستای همسایه و دیگران فرق دارد. مال خودم است. این مال خودم بودن باعث می‌شود راحت‌تر باشم. یک هو اگر ویژگی‌ای داشت که عجیب و غریب باشد در نگاه عموم، من باهاش راحتم و قبول می‌کنم. روستای خودم است.

این استعاره‌ی روستا و هاله‌ی نور به من کمک کرد نگاه کلی‌تر و آسان‌تری داشته باشم به زندگیم. کلا به نظرم زندگی این طور کار نمی‌کند که «چرا فلان بخش از زندگیم خوب است و حالم خوب نیست» یا «چرا بقیه این را ندارند ولی حالشان خوب است». روابط زندگی و رضایت یک به یک و ریاضی وار نیست، روستای هر کسی با روستای دیگری هم فرق دارد.

هدفم در زندگی را فعلا این گذاشته‌ام: «Maintain کردن رضایت ۷۰٪ی در طول عمر» یا همان تلاش برای این که در ۷۰٪ اوقات زندگیم آن هاله‌ی نور جنگل روشن باشد. کتاب‌ها و دیگران می‌گویند که غذا و حس کنترل و بدن و روابط حالشان خوب باشد آن هاله هم روشن است اغلب.

 

2 comments on “روستای زندگی و هدف زندگی”

  1. چند وقت پیش به دنبال معادل «خوشبختی» در زبان انگلیسی بودم؛ نزدیکترین واژه happiness بود، برایم جالب بود که آدم‌هایی که از جنس فرهنگ ما نیستند به سادگی خوشبختی=شادی می‌دانند. اما این واژه در فرهنگ ما بسیار پیچیده هست و معنای سرراستی ندارد و معمولا نمی‌توان با یکی دو کلمه توضیحش داد.

    حتی قسمت دوم (خوش+بخت) کلمه «بخت» هم همین‌طور است، نزدیکترین واژه به آن در زبان انگلیسی chance است که به اتفاقی با منشا تصادفی/نامشخص اطلاق می‌شود. ولی در زبان ما «بخت و اقبال» منشأ مرموزی دارد و به یک ارتباط پیچیده و مبهم ربط دارد.

    ذهن من (و شاید خیلی‌های دیگر) سادگی را بیشتر می‌پسندد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *