چند روز پیش که فکر میکردم به روند فکر کردن و برنامه ریختنم، به نظرم رسید که تقریبا همیشه برای هر پروژه و کار و فعالیتی، در ذهن خودم، میپرسم «بعدش که چی؟».
مثلا فرض کنید پروژهی مد نظر ترجمهی یک کتاب باشد. فکر میکنم ترجمه کردم، «بعدش که چی؟». گرچه مزایایی به نظرم میرسد، اما این «که چی؟» را ادامه میدهم تا بالاخره در سطحی به پوچی و هیچ و اهمیت نداشتن میرسم.
تقریبا برای هر پروژهای این به ذهنم میآمد که آخرش که چی؟ . هیچی. و جواب واقعا هیچی بود. و خب همین باعث میشد، باعث میشود، در انجام پروژهها و مقید ماندن به پروژههایی که شخصی هستند و کسی از بیرون پیگیرش نیست، آن طور که باید عمل نکنم.
اما شاید اصلا سوال مشکل دارد. یا چیزی هست که من نمیبینم.
این روزها به پیشنهاد پریسا در حال مطالعهی کتاب Missing Out هستم. کتاب را روانکاو معروفی به اسم آدام فیلپس نوشته و تا اینجا که خواندهام در مورد فهمیدن موضوعات و این که اصلا چرا فهمیدن برای ما مهم است توضیح داده.
ربطش را به حرفی که میخواهم بزنم نمیدانم. اما به نظرم رسید در این ایدهای که به ذهنم رسیده، این کتاب نقش داشته.
به نظرم رسید که من وقتی سوال «بعدش که چی؟» را که میپرسم، خودم را در جایی تصور میکنم که آن موضوع تمام شده است و دیگر وجود ندارد. مثلا اگر پروژهی ترجمهی کتاب است و یک ماه طول میکشد، من جایی در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ ایستادهام، عصر است و چای در حال دم و من به این فکر میکنم «که چی؟» که نشستی ترجمه کردی؟
و خب نکته اینجاست که در این لحظه خود موضوع به پایان رسیده. یعنی واضح است که پروسهی ترجمهی کتاب به پایان رسیده و من جایی که این موضوع دیگر موجودیت ندارد، در حال پرسش از اثرات وجودش هستم.
[درک میکنم که کمی گنگ شد. ولی بیشتر که توضیح بدهم، میفهمید حداقل برای من این نوع نگاه چه فایدهای داشت]به این نتیجه رسیدم که من، در جایگاه کسی که سوال «که چی؟» را میپرسد، در واقع در حال تعیین تکلیف هستم برای زندگی بعد آن لحظه. یعنی من در عصر ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ ایستادهام، تمام تمرکزم بر پیدا کردن اثری شگفتانگیز از نتیجهی کارم بر کل زندگیام است بر مبنای آن پروژهای که انجام دادم. و خب مشخص است که چیز خاصی وجود ندارد.
همان طور که در ۹ سال گذشته که از خانواده جدا شدم و رفتم دانشگاه و در خوابگاه و خانهی مستقل بودم و خوردم و پروژه انجام دادم و کتاب خواندم و ناراحت شدم و گریه کردم و بحثها با هماتاقیها کردم و هیچ کدام اتفاق خاصی نبود، هر موضوعی هم که در حال تعیین مفید بودنش هستم هم چیز خاصی نیست.
آن داستان معروف تمرین کلاسی دانشجویان را شنیدهاید که به هر گروه چند دلار (مثلا ۵ دلار) دادند و گفتند برنده آن گروهی است که بیشترین درآمد را در آخر روز داشته باشد. گروهی رفتند آب معدنی خریدند و به آنهایی که دور از دکه بودند گرانتر فروختند. مثلا گروهی چند وسیله خریدند و با سرهم بندیشان چیز دست سازی ساختند و فروختند. و هر گروهی کار کرد. در آخر برنده گروهی بود که اصلا به آن ۵ دلار فکر نکرده بود. ۵ دلار را گذاشته بودند کنار و فکر کرده بودند چه کار کنند درآمد خوبی کسب میکنند؟ به نتیجه رسیدند بروند در صف رستورانهای شلوغ و محبوب و برای افرادی که خریدارند، جای صفشان را بفروشند. در واقع نکته در فراتر از ۵ دلار فکر کردن بود. (دقت کنید منبع داستان و داستان اصلی یادم نبود).
در مورد «که چی؟» هم بحث همین است.
من وقتی خودم را در ۲۵ اردیبهشت تصور میکنم و ذهنم محدود شده که خروجی این پروژه چه تاثیری در زندگیام خواهد داشت و حتما چیزی باید پیدا کنم که از اثر خروجی این پروژه باشد، مشخص است که به پوچی میرسم. مشخص است که هیچ پروژهای نمیتواند تاثیر جدی و محسوس و مشخصی به تنهایی داشته باشد. نباید ذهنم محدود به چارچوب خروجی پروژه باشد. خروجی پروژه و فعالیت، صرفا شاید با یک احتمالی، چیزی به داشتههایم اضافه کند.
در واقع سوال «که چی؟» سوال مناسبی نیست. من اگر خودم را بعد از اتمام پروژه تصور میکنم، باید از خودم بپرسم: «در این نقطه از زندگی، با همان داشتههای زندگی، و شاید به اضافهی نتیجهی این پروژهی کمتاثیر، میخواهی تصمیمی بگیری اصلا؟ با زندگی چه کار میکنی؟».
من باید آگاه باشم که خود مسیر انجام پروژه حتی شاید خیلی مهم نباشد. این پروژه را اگر بگذارم کنار تعداد زیادی متغیر در زندگیام، اهمیت آنچنانی نخواهد داشت.
در واقع با این نوع نگاه، بار سنگین خاص بودن و تعیین تکلیف را از روی پروژه در ذهنم برمیدارم و قبول میکنم که هر فعالیت و پروژهای، جزوی از همان روتین عادی تکراریای است که تقریبا هیچ از آن یادم نیست و این سالها آن را زندگی کردهام. جزوی از چند صد و چند هزار فعالیت کوچک و پروژه و دغدغه که هیچ ردی از آنها نیست و زمانی، لحظاتی، مهمترین دغدغه آن لحظات از خودآگاهی من بودند.
که چی؟
هیچی. همین روتین عادی زندگی ولی به این شکل.
این ترفند رو شاید خیلی نامحسوس و کمرنگ گهگاه استفاده میکردم. ممنون ازینکه قشنگ صورت بندی اش کردی.
این مطلبت تداعی کننده یک تکه متن دیگر در سایت ترجمان بود برام:
وقتی میپرسه کتاب هایی که میخونیم ولی یادمون نمیمونه به چه دردی میخوره؟
آخر سر میگه :
«کتابها، فیلمها، برنامهها و ترانهها فایلهایی نیستند که در مغزمان آپلود کنیم، بلکه بخشی از تابلوفرش زندگی هستند که در کنار چیزهای دیگر بافته شدهاند. از دور شاید دیدن یک رشته نخ دشوار باشد اما آن نخ به هر حال سر جای خودش نشسته»
حال این را به هرچیزی اضافه کنیم. وقتی مجموع تجربیاتمان هستیم، پس اگر تجربه ای اندکی از میزان سر به سری هزینه اش بیشتر بیارزد، به نظرم بهتر است سراغش برویم.
خیلی خوب بود!
اون داستان دلار رو من توی "کتاب ای کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم" خونده بودمش. شاید منبعش همونه؟