در حال صحبت با دوستی بودم که (شاید) برای توجیه (ناخودآگاه؟) ماندن در وضعیتی که برایش لذت بخش نیست، گفت که «هنوز با خودم درگیرم، خودمو نشاختم، نمیدونم دقیقا چی میخوام».
گفتم قبل از این که بروم سر کار کارهای معرفی کتاب «پوست در بازی» نسیم طالب که اخیرا ترجمه کردهام و وارد بازار شده، در این مورد چیزهایی سریع و کوتاه بنویسم. که شاید این نوع نگاه به این دوستم کمکی کرد.
یکی یکی بگم:
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
وقتی از کلمهی «هنوز» استفاده میکنیم، یعنی جایی در ذهنمان این ایده را داریم که زمانی به آرامش کامل و سکون خواهیم رسید. زمانی که صبحانه را با آب پرتقال شروع کرده، آماده شروع کار میشویم و عصر با دوستان دیداری داشته و بعد از کتاب خواندن و دیدن سریالی که دوست داریم به خواب خواهیم رفت و در این بین از خود نخواهیم پرسید «که چرا این کارو کردم؟ اون کارو بکنم یا اون یکی رو؟ چی کار کنم؟:/». چون ما کسی شدهایم که همه چیز را میداند، در مورد خودش و خواستههایش هیچ شکی ندارد و هیچ شکی نکرده.
در حالیکه این یک وضعیت تخیلی مربوط به زندگی سنگ و کوه و لیوان است. زندگی انسانی که به افکارش خودآگاهی دارد و با استفاده از ابزار زبان در موردش مینویسد و فکر میکند و یادداشت کرده و مرور میکند، ابدا این شکلی نیست. اصلا خودآگاهی مگر با شک همراه نیست؟ با خود درگیری برای تغییر وضعیت به سمتی که دوست داری؟
مغز ما اگر خودآگاهانه در مورد خودش فکر نمیکرد و توانایی تصور شرایط دیگری که رضایت بیشتری برای ما دارد نداشت، اصلا انسان بودیم؟ با این تواناییها خود درگیری هم به میان میآید.تا زمانی که امید داریم و دچار «ناتوانی آموخته شده» نشدهایم و فکر میکنیم برای زندگی میتوان کاری کرد، خود درگیریم. تا آن لحظهای که قلب میایستد و مغز خاموش میشود و سیستم کنترل ادرارمان را از دست میدهیم و میشاشیم به دنیایی که بدون ما به زندگیاش ادامه خواهد داد، بهتر است خود درگیر باشیم.
این غزل «من چه کسم من چه کسم» مولانا را هم اکباتان خوانده و هم در تیتراژ «آخرین گناه» شنیدهایم. اثر گروه اکباتان:
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
خودت مگه یک سنگ ثابت با تغییرات میکرونی هستی؟ قبول دارم سنگ را میشود شناخت. ابعادش را یادداشت کرد، واکنشش نسبت به ضربههای مختلف را و این که کاراییاش در پرتاپ به سمت شیشه معشوق بیشتر است یا پرتاپ به سمت نیروهای ضدشورش یک قدرت سرکوبگر. سنگ را کامل میشود شناخت. چون تغییری ندارد. خودآگاه است و ابعادش هم محدود به وزن و سایز و کارایی در مقابل چیزهای دیگر است.
ولی مگر «خود» را میشود شناخت؟ مغزی که با بالا پایین شدن میزان چند هورمون در مورد موضوعی که دیروز خشمگین برخورد میکرده امروز بیخیال است و شیرینی که دیروز دوست داشته امروز حالش را بد میکند را مگر میشود شناخت؟ مغزی که به شدت تحت تاثیر تبلیغات، رسانهها، فرهنگ اطراف، تصویر ذهنیاش از عملکرد دیگران و حتی نگاه ذهنی آنان به رفتار خودش است و با اینها خودش را تغییر میدهد میشود شناخت؟ الان همان چیزهایی را دوست داری، پیشان میروی و پیشنهاد میکنی و مهم میپنداری و میخری و دور میاندازی و موضع میگیری که ۱۰ سال پیش؟ ۵ سال پیش؟ وقت بگذاری یک راهنمای کامل ۸۰۰ صفحهای پر جزییات از شناخت خود در بیاوری که چه؟ فردا که باید ۵ اصلاح جدید بزنی و ۶ ماه بعد رسیده به نسخهی ۷۳ از بس اصلاح خورده و شک داری که درست نوشتی یا نه.
اصلا شناخت خود به چه درد میخورد؟ بهتر نیست با سوالی بهتر و مفیدتر جایگزین کنیم؟ سوالی که جواب شفاف و کاربردی داشته باشد؟ مثلا:
البته مغز سریع بعد از سوال بالایی به نتیجه میرسد که باید اول خودش را بشناسد که جواب بدهد و پس میرود دنبال سوال سادهتر و مبهمتر «شناخت ا زخود». سادهتر چون عادت کرده که جوابی ندارد و نمیتواند بدهد و در ابهام و شک و پیدا کردن جوابهایی که سریع عوض خواهد کرد میماند.
تو نرو. از گزینههای پیش روی خودت شروع کن. ما فکر میکنیم که الکی گنده هستیم و زندگی پیچیده است و گزینهها زیاد. نه. خودمان را گنده نکنیم. در هر مسیر و انتخابی باشیم، گزینهها به شدت محدودند. به ندرت بیشتر از ۴ ۵ ۶ مورد میشوند. نهایتش ۱۰ تا. ۱۵ تا. مثلا برای انتخاب شغل اغلب بین ۳ گزینه میمانیم. «جای فعلی»، «جای جدید» یا «آزادی». برای یکی شاید بشود ۴ تا. آن یکی ۵ تا. ولی همینهاست. زندگی انتخاب بین چند گزینه به شدت محدود و شفاف است.
ببین ۴ گزینهی پیش روی خودت چه ها هستند و کدام یک فکر میکنی «رضایت از زندگی» خودت را افزایش میدهد. همان را انتخاب کن. هیچ کس در دنیا از زمانی که بیگ بنگ رخ داده هم مطمئن نبوده. به احتمال ۷۰٪ی قانع باش. به احتمالی که از ۱۰۰۰ سناریوی پیش رو، در ۷۰۰ مورد رضایت از زندگی را افزایش میدهد. مخصوصا اگر در ۲۰۰ مورد بعدی تغییر خاصی در رضایت از زندگی نمیدهد و در ۸۰ مورد فقط کمی کاهش میدهد و در ۲۰ مورد به شدت بد میکند. همچین چیزی داشتی که سریع انتخاب کن. زندگی چیزی بیش از انتخاب است؟ انتخاب بر اساس احتمالاتی که در ذهنمان داریم؟
اطمینان در انتخاب جا ندارد. هیچ جا و هیچ سناریو ۱۰۰٪ نبوده و نیست. زندگی یعنی همین ریسک کردن در گزینهای که فکر میکنی جواب بدهد. آمدهای در قمارخانهی زندگی که به ترس از انتخاب بگذارنی و آخرش بیرونت کنند؟
اگر هم شک داری و نمیدانی کدام گزینه را انتخاب کنی، بیشتر از یک هفته به خودت مهلت نده. البته که فکر نکنم در زندگیمان تصمیماتی باشند که بیشتر از یک هفته صبر کردن و فکر کردن اطلاعات جدیدی اضافه کند. یا میدانی چه اطلاعاتی برای تصمیمگیری میخواهی که خب گوگل کن. بنویس و بپرس از دیگران.
یا نمیدانی و هنوز ابهام اذیتت میکند که بعد از یک هفته هم همین خواهد بود و نهایتش درگیر کارهای دیگر میشوی و زندگیات در همین وضع میماند و صرفا استرس و خستگی ذهنی «انتخاب نکردن» را با خودت ماهها و سالها همراه میکنی. میشوی یک انسان خسته و غرغرو که رضایتش از زندگی با شیب زیادی در حال کم شدن است.
۱ - گزینهها را لیست کن
۲ - اطلاعات مهمی هست که کمک کند به تصمیمگیری؟ برو دنبالش.
۳ - ۸۰٪ اطلاعات لازم را داری به نظرت؟ با همینها تصمیم بگیر.
۴ - بیشتر از یک هفته است که درگیر ابهامی و گزینهها به هم نزدیکند و عین هم؟ یکی را انتخاب کن و ناراحتی و غم نداشتن سایر گزینهها را قاطعانه قبول کن.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
اصلا مگر میشود شک نداشت و مطمئن بود در مورد خود و خواستهها؟
اصلا مگر خودت یک تکهای؟ مثل سنگی که بالا و پایینش از یک جنس است؟ نشده بخشی از مغزت اراده کند که امروز بیشتر بیدار میمانم کار کنم، بخش دیگر دلش خواب بخواهد، بخش دیگر دلش رحم بیاید که مادرت تنهایی برای مهمانی فردا غذا میپزد و بروی کمکش؟ کدام یک از «خواستها» و «امیال» خودت هستی؟
راستش را بخوایی ما یک تکه نیستیم. تکهای از مغز با بخشها و اتصلات مختلف داریم که برای هر اطلاعات ورودی هر کدام چیزی که برایشان پاداش بیشتری دارد را انتخاب میکند.
و تو اگر بخواهی بر اساس میلها و خواستهای مغزت میانگین بگیری گیج میشوی و فکر میکنی دیوانهای که این همه خواست متضاد و متنوع داری. که بعد از میانگین مثلا در بیاوری که چه کسی هستی و خودت را بشناسی! امیال و خواستهها به شدت متنوع و مثل باد فرار هستند. سریع یادت میرود و نمیشود میانگینی گرفت و قرار هم نیست همهشان را به حساب بیاوریم.
بیخیال «دقیق میخوام بدونم چی میخوام» و «دنبال چه چیزی هستم در زندگی». ملاک انتخاب کردن بر اساس گزینههای پیش رو با هدف «افزایش رضایت از زندگی در بلندمدت» را بگیر و زندگیات را ساده کن.
چند روز زندهایم که مغزمان را با سوالات سخت، مبهم و کلی مشغول کنیم و نگران باشیم؟
بیا برویم به آغوش گرم و نرم و مطمئن سوالات سادهتر، شفافتر و کاربردیتر.
بیا با ۸۰٪ اطلاعات تصمیم بگیریم. هیچ بشری ۹۰٪ را هم نداشته.
سعید جان ممنون بابت این پست فوقالعاده جذاب و "مفید"ی که نوشتی.
میخوام کمی پرحرفی کنم که شاید بازگو کردنشون مفید باشه.
من ۵ سال پیش خودم رو اینطور توصیف میکنم:
گنگ خواب دیدهای که مثل یه پرنده زخمی مدام خودش رو به در و دیوار میکوبید.
دورههای روانکاوی، خودشناسی، دگرشناسی! همه رو یکی یکی میرفتم و هر کتاب مرتبطی رو حریصانه میخوندم.
- خب نتیجه؟
+ یک فرد منفعل با حال درونی مزخرف بودم.
یکی از نقاط عطف در تغییر نگرش و رفتارم، آشنایی با "مادر کامپلکس" بود (دعا کنان امیدواره اصلاح رو اشتباه نگه).
دکتر شیری یه مثالی برای درک بهتر موضوع میزد که منم اینجا مینویسمش:
میگه تو اول و آخر باید بری با یه اژدهایی مبارزه کنی، اما میری خودت رو درگیر کارهای دیگه مثل مبارزه با چهارتا سرباز میکنی. هم خودتو گول میزنی، هم اینکه کسیام ازت بپرسه، میگی من که دارم مبارزه میکنم و مشغولم.
این تله ممکنه به صورتی که بالا اشاره کردی هم نمود پیدا کنه. مثلا من میگم نه درگیر خودشناسیام. من باید اول خودمو بشناسم.
ای دریغا که نوعی فرافکنیه برای فرار از تصمیم اصلیه که باید بگیریم ( در کل تایید حرف تو بود 🙂 )
مورد دوم اینه که، من خودم به شخصه به مباحث خودشناسی و روانشناسی علاقه دارم. اینم ممکنه گمراه کنه آدمو، چون یه علاقهست، فارغ از دغدغههای کنونی.
تجربهای که من کسب کردم اینه: وقتی "حس رضایت و سبک زندگی دلخواه"م رو اولویت میزارم و طبق اونها تصمیم میگیرم و رفتار میکنم، اتفاقا مسیر خودشناسی رو بسیار شفافتر، لذتبخشتر و مفیدتر طی میکنم.
من خودم با وجود علاقه شدید، موضوع خودشناسی رو از محوریت اصلی خارجش کردم. هر وقت هم مطلب یا کتاب خوبی ببینم، اگر فرصت کنم میخونم و لذت میبرم.
اما مشکل جدی که خودمم هنوز تا حدودی درگیرشم، خانواده و تصمیمات مرتبط با خانوادهست.
من چند تا اقدام مفید داشتم که منجر به اختیار عمل و رضایت بیشتر خودم و خانوادهام شده:
- خوندن کتاب باجگیری عاطفی (ترجمه منیژه شیخ جوادی هم انصافا خوبه)
- ابراز محبت به خانوادهام در کنار تمامی تضادها، تعارضها و اختلافاتی که داشته و داریم
- ابراز وجود و بازگو کردن نقاط قدرت و مثبتم در خانواده
- کسب تدریجی آزادی و بازگو کردن تدریجی خواستهها و عقایدم (البته فقط اوایل)
- توصیه شعبانعلی که میگه استفاده حداکثری از اختیار حداقلی
- داشتن دستاورد بیرونی که تا حد زیادی دیگران رو وادار کرد من رو به رسمیت بشناسن
البته میشد و میشه اینها نباشه. یعنی یه بار تصمیم میگرفتم و هزینه تصمیمم رو میدادم.
من محافظه کار بودم و تصمیم گرفتم بار هزینهای که به خودم تحمیل میکنم بیشتر از خانودهم باشه.
زیادی نوشتم 🙂
اولش قصدم تشکر از تو بود.
ازینکه کامنت شما رو دیدم بسیار خوشحالم، من چند قدمی از شما عقب ترم، شرایط مشابهی رو میگذرونم و درحال بیرون زدن ازین چارچوبم، متن خیلی پر و مفیدی بود سعید جان از شما هم ممنونم
سلام ترجمه پوست در بازی اصلا شایسته skin in the game نیست. بیشتر معنی ریسک و خطر کردن میده
خوشحال میشم بعد از خوندن دلایل توضیح شده در این صفحه:
http://skininthegame.ir/why-poost/
عبارت پیشنهادی خودتون رو بنویسید.
کاربردی و خوب
متشکرم بابت وقتی که برای نوشتن و اشتراکش صرف کردی
سلام؛ متن خیلی خوبی بود علاوه بر اون کامنت هاهم خیلی جالب بودن. همچون ابی بر آتش ذهن درگیر و مشوش آدم ! ممنون
سلام سعید جان ✌
خیلی وقت بود این مطلبت رو گذاشته بودم توی پاکت که بخونم؛ تا امروز که خوندمش.
عجب مطلبی بود، خیلی دوستش داشتم و کمک کننده بود!
مرسی بابت این نوشتههات ✨