در نوشتهی قبل اشاره کردم.
اگر مهاجرت کنم تا میانسالی (۴۰ سالگی) احتمالا طول میکشد به ثبات نسبی مالی و فرهنگی و ارتباطات و روتینها برسم. بعدش هم که سالهای بیماری و پیری والدین و دوری از آنها و سخت شدن ایجاد روابط جدید و فرهنگ غریبه و اینهاست.
اگر نکنم، که خب آنهایی که امروز در هیئت دانشگاههشان بدون رعایت موارد ایمنی جوانی را فرستادهاند چیزکی نصب کند و مرده و میگویند شهید شده و خوشبه حالش، سالهای بعد شدهاند جزو مقامهای ارشد و برای من و اطرافیانم تصمیم خواهند گرفت. این مسئولان اصلی فعلی باز بعضیهایشان توان و مهارت و عرضهی مخالفت و فعالیت جدی علیه یک رژیم دیگر را داشتند و از بحرانهایی زنده ماندند. بالاخره چندتایشان چیزی در چنته دارند. این جدیدها که هیچ.
حس خوبی ندارم که تصویرم از آینده هیچ هیچ روشن نیست. فکر میکنم جایی از نگاهم مشکل دارد. بالاخره زندگی که همهش اخبار و سخنرانیهای مسئولان و یاد دوری از خانواده نیست. ایجاد ارتباطی، معاشرتی، غذای خوبی، فیلم لذت بخشی و موزیک عالیای هم دارد. نمیدانم.
بالاخره گفتم بنویسم که این روزها گرچه فکر میکنم میتوانم مسیرها و کارهایی انتخاب کنم که تفاوتهای محسوس در زندگیام ایجاد میکند (مثلا مهاجرت)، اما هیچ کدام از مسیرها تصویر روشن برایم ندارند و این واقعا اذیتم میکند.
دوست داشتم این طور نبود. دوست داشتم فکر کنم اگر مهاجرت کنم، یا اگر فلان رای را بدهم و فلان فعالیت اجتماعی را، آینده روشن است و من خوشحالم و همه چیز سرجایش است و لبخند میزنم و دوستانم و عزیزانم هم خوشحالند.
چنین چیزی بیش از حد دلخوشانه و سادهلوحانه به نظر من فعلی میآید.
شاید فردا نظرم عوض شود.
برویم بخوابیم.